اداره هم داشت تعطيل میشد که آن دو از پياده رو پيچيدند توی کوچهای که به خيابان اصلی میرسيد و آنجا سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلی که بايگان پيچ واپيچهايش را میشناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزی مثل غلاف يک خنجر قديمی. پيرمردی که توی عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را میشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتری برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمی گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندی که جلوش يک پردهی چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمی را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگی دارد، بستگی دارد که شما چه جور شناسنامهای بخواهيد. اين روزها خيلی اتفاق میافتد که آدمهايی اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم میکنند. حالا دوست داريد چه کسی باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخهايش فرق میکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را میکنيم. بعضیها چشمشان رامیبندند و شانسي انتخاب میکنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقهای داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغلتان چی باشد؟ چه جور چهرهای، سيمايی میخواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب میکنيد يا من برایتان يک فال بردارم؟